شهيد هاشمي نژاد و دفاع مقدس


 





 

درآمد
 

مديريت کم نظير شهيد هاشمي نژاد در مصائبي چون زلزله طبس و نيز در جنگ تحميلي از جمله ويژگي هاي برسجته وي است که کمتر کسي در باره آن سخن گفته است. اين گفتگو شرح اين تلاش هاي مردمي و تأثيرگذار از زبان کسي است که در طي سال هاي طولاني ملازم شهيد بوده است.

چگونه و از کجا با شهيد هاشمي نژاد آشنا شديد؟
 

از مسجد کرامت. تمام امور مسجد کرامت زير نظر مقام معظم رهبري بود. بعضي از شب ها که آقا گرفتار تبعيد و زندان و بقيه مسائل مبارزاتي بودند، شهيد هاشمي نژاد، درس آقا را ادامه مي دادند. مسجد کرامت آن روز مثل حالا نبود. مثلاً اگر ساعت 6 قرار بود آقا درس بدهند، ما از شدت ازدحام جمعيت در ساعت 4 در مسجد را مي بستيم. جمعيت آن قدر زياد بود که وقتي بلند مي شدند، جاي رکوع و سجود نداشتند و همه هم جوان. تا توي تاقچه ها مي نشستند. يکي از دوستان بود که کارش فقط اين بود که از اين بلندگو به آن بلندگو سيم بکشد. ما هم دائماً مي رفتيم چهار راه شهدا دفتر و خودکار مي خريديم و مي آورديم که آقايان اينها را بنويسند. ما بيشتر از آنجا به ايشان ارادت پيدا کرديم.

دستگيري ايشان را در 17 خرداد سال 54 به ياد داريد؟
 

خيلي ضعيف. نقل قول است، چون هنوز عقلم خيلي نمي رسيد.

از زلزله طبس و نقش شهيد هاشمي نژاد اگر خاطره اي داريد، نقل کنيد.
 

از آنجا که عده بي شماري از اقوام و خويشاوندان حاج آقا طبسي در آنجا بودند، ايشان و شهيد هاشمي نژاد فقط مسؤول گزارش ها بودند. تلفات هم خيلي خيلي بالا بود. تشکيلات ما به نام «ستاد امام» فعاليت مي کرد. يک عده از بازاري ها تصور مي کردند که ستاد ما، ستاد امام زمان (عج) است. خود من هم نمي دانستم واقعيت امر چيست و بعدها فهميدم، اما خود اين بزرگواران مي دانستند دارند چه کار مي کنند. شهيد هاشمي نژاد تأکيدشان بر اين بود که دوستاني که به آنجا مي روند، تبليغ حسابي بکنند. زلزله طبس خيلي هم وسعت داشت. ايشان مي گفتند هرچه را که نياز واقعي افراد است، بدهند و بي حساب و کتاب، چيزي به مردم ندهند که بشود در تقسيم مايحتاج، نظمي را برقرار کرد. خدا رحمت کند سرپرست يکي از گروهها شهيد کامياب بود، سرپرست گروه ديگر شهيد موسوي قوچاني بود که روحاني بود. آقايان روحاني بيشتر دنبال تحقيق بودند. ما بازاري ها جنس ها را تحويل مي گرفتيم و اين آقايان با حساب و کتاب دقيق ما را به آدرس طرف مي فرستادند و جنس هايي که تحويل مي داديم به گونه اي بود که طرف بتوند کامل روي پاي خود بايستد تا اينکه روز دوم يا سوم بود که فرح آمد. يک عده به قول آنها عوام مثل بنده، رفتند و عکس هاي شاه و فرح را جمع کردند و آوردند ريختند توي اجاق و اين طور شد که ژاندارم ريختند و بساط ما را به تعطيلي کشاندند و در ستاد کمک درگيري شد.

آيا شهيد هاشمي نژاد هم به محل حادثه مي آمدند؟
 

ايشان خيلي علاقمند بودند که بيايند، اما دوستان تا جايي که مي شد، نمي گذاشتند، چون احتمال داشت برايشان اتفاقي بيفتد و امکان خطر بود.

آيا از برخورد شهيد هاشمي نژاد با حادثه ديده ها چيزي به يادتان هست؟
 

من يکي دو مورد ديدم که ايشان براي آنها نماز ميت خواندند، چون اکثر نماز ميت ها را حضرت آيت الله صدوقي مي خواندند.

شهيد هاشمي نژاد با شهيد صدوقي رابطه اي هم داشتند؟ خاطره اي از اين رابطه را به ياد داريد؟
 

بله، دائماً با هم در تماس بودند، ولي من لياقت اين را نداشتم که نزديک اين دو بزرگوار و مقام معظم رهبري باشم. ما کارهاي بيروني را انجام مي داديم.

از نوع مديريت شهيد هاشمي نژاد در حزب جمهوري چه خاطره داريد؟
 

مديريت شهيد هاشمي نژاد براساس محبت و عاطفه بود. کلاس هاي زيادي که ايشان براي همه، به خصوص نيروهاي جوان و مخصوصاً قشر دانشگاهي مي گذاشتند، روي عشق و علاقه خاص بود، مخصوصاً اگر مسئله ازدواج براي جوان ها پيش مي آمد، امکان نداشت خطبه آن را شهيد هاشمي نژاد نخوانند. عروس و داماد و بستگانش را مي آوردند نمازخانه حزب و خدا رحمت کند آقاي فرقاني هم برايشان چاي مي آورد و شهيد هاشمي نژاد صيغه عقد را مي خواند. خيلي از جوان ها اصرار داشتند که حتماً ايشان صيغه عقد را بخوند. يکي دو تا از آنها در جريان 7 تير شهيد شدند، خيلي ها در جنگ و جاهاي ديگر.

در اسناد منعکس شده که شهيد هاشمي نژاد توانستند به نحوي مديريت کند که اسلحه ها کمتر به دست منافقين بيفتد. آيا در اين مورد خاطره اي داريد؟
 

اصل کميته در مسجد کرامت تشکيل شد. مسجد کرامت پيگاه بود، چون بغل دست آن نيروي دريايي بود. در روز 9 دي و 10 دي هم که مردم اسلحه داشتند، بيشتر منزل آقايان مراجع آوردند. قرار نبود به مسجد کرامت بيايند، اما به محض اينکه انقلاب پيروز شد، يکي از نيروهاي هوشيار که با حساب و کتاب کار مي کرد، خود شهيد هاشمي نژاد بود که چه ارتش و چه شهرباني را خيلي محکم و قرص حفاظت و نگهداري کرد که حتي يک قبضه اسلحه هم دست مردم نيفتد. به همين دليل به همت مرحوم حاج آقا غنيان و دوستان ايشان، وانت هايي يا بلندگو جلوي مسجد فراهم شده بود که به محض اينکه خبردار مي شديم که عده اي ريخته اند جلوي لشکر که اگر ارتش با ماست، مي خواهيم برويم داخل و تماشا کنيم، اما ما مي دانستيم که لابلاي اينها منافقين و کمونيست ها هم هستند که مي خواهند اسلحه بدزدند. همه ما و آقايان روحانيون آماده باش بوديم. به محض اينکه چنين خبري مي رسيد، يکي دو نفر از روحانيون توي يکي از وانت ها مي نشستند و به سرعت به محل مي رفتند و شرايط را کنترل مي کردند. من خودم بارها و بارها شاهد بودم که شهيد هاشمي نژاد مي رفتند و مشخص مي کردند که چه کساني با ما هستند و اينها حساب شده است و چه بايد کرد، ضمن اينکه نيروهايي را هم در جاهاي مختلف معين کرده بودند که متوجه سلاح ها باشند. من خودم ايدم هست که کمي پس از پيروزي انقلاب، شهيد هاشمي نژاد براي آقائي که آن موقع در خط انقلاب و امام بود و حالا انشاء الله خدا به راه راست هدايتش کند، حواله نوشتند و امضاء کردند و من و او با تويوتاي يشمي رنگي رفتيم و اسلحه و بي سيم و کلاه تحويل گرفتيم و آورديم مسجد کرامت. مديريت صحيح اين سه بزرگوار بود که تا آمدن استاندار دولت موقت، اسلحه در جايي توزيع نشد، ولي خوب بعدش فهميديم که آقايان دولتي ها و استانداري پول هايي دادند و اسلحه هايي خريداري و پخش شد.

از ويژگي هاي اخلاقي شهيد هاشمي نژاد نکاتي را ذکر کنيد؟
 

يکي از ويژگي هاي شهيد اين بود که بسيار به وجود مقدس حضرت جوادالائمه (ع) علاقه داشت. امکان نداشت در جائي منبري باشد و از مداح نخواهند که ذکري از امام جواد (ع) داشته باشد. ديگر خصويت ايشان، شجاعت بي نظيرشان بود. دوستان قطعاً توجه دارند که سردمدار و پيشرو تمام راه پيمايي ها و تظاهرات در خراسان، مقام معظم رهبري و در کنار ايشان حضرت آيت الله واعظ طبسي و شهيد هاشمي نژاد بودند. شناخت شهيد هاشمي نژاد نسبت به مسائل عجيب بود.
سال 55 يا 56 ماه مبارک رمضان بود که نيروهاي خودفروخته شاه به مدرسه نواب ريختند و طلاب جوان مبارز را از در و ديوار پايين مي انداختند و قرآن و مفاتيح ها و کتاب هاي درس اين بندگان خدا را از بين بردند. خلاصه اولين راه پيمايي مشهد از مدرسه نواب شروع شد که براي مشهدها افتخاري بود. ايشان آمدند جلو و با لهجه شيريني به من فرمودند که فلاني! صف جلو بايد روحانيت باشد و شما هم بايد جلو باشيد، چون اغلب آقايان را مي شناسيد، ما هم جوان بوديم و علاقمند بوديم و دلمان خوش بود که پشت سر آقايان مي دويديم و الحمدالله اين دويدن ها در تمام زندگي بنده برکتي بود. به هرحال نهضت ما از مدرسه نواب شروع شد و من هميشه به دوستان گفته ام که نهضت ما مديون روحانيت و در رأس آن امام (ره) و شاگردان خاص و برجسته ايشان بوده و هست. در هر صورت اين راه پيمايي ها به 9 دي و 10 دي متصل شد که نيروي پايداري شروع شد. قرار شد در روز 10 دي، راه پيمايي از استانداري شروع شود. مقام معظم رهبري داخل استانداري آمدند و شهيد هاشمي نژاد همراه ايشان بودند. حضرت آيت الله طبسي هنوز توي راه بودند و نرسيده بودند که تيراندازي شروع شد. يک عده فرياد زدند: «ارتش به ما پيوست» اين دو بزرگوار به هم نگاه کردند و قضيه را بعيد ديدند، ولي بالاخره آن جماعتي که آن زمان بود و موج خروشان خشم ملت را نمي شد مهار کرد و گفتند برويم و ببينيم چه خبر است. آمدند جلوي در و ديدند مردم سوار تانک هاي ارتش شده اند. اينجا بود که بين آقا و شهيد هاشمي نژاد فاصله افتاد. يک عده آقا را به زور به سمتي کشيدند. يکي از بستگان آقا موظف بود که دائماً از ايشان مراقتب کند و من هم وظيفه داشتم از شهيد هاشمي نژاد مراقبت کنم. مردم شهيد هاشمي نژاد را بلند کردند و به زور بالاي تانک گذاشتند. تانک هم روشن بود. چند تن از آقايان روحانيون را هم همين طور. من بلافاصله رفتم بالا و طوري جلوي شهيد ايستادم که سر و گردن من مقابل سينه ايشان قرار بگيرد. تانک ها شروع به حرکت کردند، اما ترمزهاي شديدي مي زدند که معلوم بود موضوع چيز ديگري است تا رسيديم جلوي چهار راه استانداري. من ديدم هيچ چاره اي ندارم جز اينکه ايشان را از جمعيت جدا کنم. هرچه پاي ايشان را فشار دادم و اشاره کردم، شهيد متوجه نشدند. من ديدم تانک واقعاً قصد دارد به روي مردم برود. هنگامي که تانک ترمز زد، ما افتاديم پايين. شهيد هاشمي نژاد عمامه و عينک ايشان گم شد. گاز اشک آور هم که مي انداختند. من دستم را زير پاي ايشان انداختم و ايشان را به سمتي پرتاب کردم و بالاخره نفهميدم که آيا کسي ايشان را گرفت يا بنده خدا خودش خورد زمين. بالاخره هر جوري که بود ايشان را از معرکه در برديم، ولي بين من و ايشان جدايي افتاد و من از شدت گاز اشک آور نفهميدم چه شد. شجاعت ايشان به حدي بود که به هر زحمتي که بود خود را کناري کشيده بودند و مردم ايشان را شناختند و از مهلکه در بردند. خلاصه ما تا ساعت 10 شب ايشان را نديديم، چون يا در راه بيمارستان بوديم يا در حال حمل اسلحه. مهم ترين صف ايشان شجاعتشان بود که تا آخرين لحظه در مقابل گلوله و يورش سربازان ايستادند و مقاومت کردند.
دومين صفت ايشان قناعتشان بود. من بازاري هستم.بازاري ها از من خواستند که از شهيد هاشمي نژاد دعوت کنم که به بازار امام رضا (ع) بيايند و سخنراني کنند. گفتند بازار را ببنديم و چنين و چنان کنيم. شهيد هاشمي نژاد گفتند ابداً مي رويم به مسجد و سي روز ماه مبارک رمضان را در مسجد «قفل گران» سخنراني کردند و همه جاي بازار را بلندگو کشيديم و ايشان به همان شيوه اي که حضرت آيت الله خامنه اي در مسجد کرامت داشتند، صحبت ها را تبديل به کاغذ و قلم کردند. ما قبل از انقلاب در مسجد کرامت، طبق دستور مقام معظم رهبري، قبل از نماز مغرب و عشا جامهري ها را پر از دفتر چهل برگ و خودکار مي کرديم. جوان ها گيس بلند و به قول آن موقعي ها هيپي، مي آمدند و مي نشستند و تمام کلمات آقا را مي نوشتند و عمل کردند که آن طور به انقلاب متصل شد.
شهيد هاشمي نژاد هم به همين نحو، در مسجد قفل گران در 30 روز ماه مبارک رمضان، نهج البلاغه درس دادند اين قضيه در سال 58 اتفاق افتاد.

نحوه همکاري شما با حزب جمهوري اسلامي چگونه بود؟
 

از برکت حضرت رضا (ع)، از شروع تشکيل حزب جمهوري اسلامي، ايشان دستور فرمودند شما بايد فقط در همان جايي که هستي شروع به فعاليت کني. جا گرفتيم و تهيه کرديم و در آنجا با جمعي از دوستان در قسمت تدارکات و يکي از دوستان که ان شاء الله خداوند شفايشان بدهد و در قسمت مالي بودند، در خدمت شهيد هاشمي نژاد بوديم. بازاري ها دور ما ريختند که يک ماه از برکات صحبت هاي آقا بهره مند شديم و تو هرچقدر بگويي داخل پاکت بگذاريم و تقديم آقا کنيم. ايشان در آن يک ماه، هم نماز ظهر و عصر را به جماعت اقامه کردند و امام جماعت بودند وهم حدود پنجاه شصت دقيقه نهج البلاغه را تفسير کردند. من بي عقلي کردم و به خودم گفتم آيا اين حرف را به آقا بگويم؟ بالاخره يک روز جسارت به خرج دادم و جلسه داخلي حزب که تمام شد، ماندم و اين مطلب را به ايشان گفتم. ايشان نگاهي به من کرد و گفت: «فلاني! شما بازاري ها انصاف داشته باشيد. ما يک ماه آمديم به خاطر خدا نماز خوانديم. همين را هم شما مي خواهيد با پول از ما بخريد؟»

مقام معظم رهبري فرموده بودند که ايشان بسيار بي طمع بودند...
 

پيرو فرمايش حاج آقا مجتبوي، يک شب دوستان آمدند و ما را برداشتند و بردند به يکي از بنگاه هاي مشهد و يک تويوتاي آخرين مدل خريدند. هرچه پرسيدم براي کي؟ گفتند کاري نداشته باش. به تو مي گوييم فرداي آن روز آن ماشين را آوردند جلوي در حزب جمهوري اسلامي که الله بالله بايد اين را با ماشين شهيد هاشمي نژاد عوض کني.باز من بنده بي عقل خدا بلند شدم و رفتم خدمت آقا و قضيه را عرض کردم. به قدري سيد ناراحت شد که گفت: «تصورش را هم نمي کردم که اين قدر پايين فکر کني.» گفتم: «آقا! اين را مي خواهند هديه بدهند. آن را براي شما خريده اند. آخر اين ماشين که داريد حسابي تق و لق است». من خودم با ماشين ايشان همراهشان رفته بودم بهشهر. وسط راه ده دفعه کاپوت ماشين را بالا زديم، روغن ريختيم و خلاصه مکافاتي کشيديم. آقا گفتند: «برو دنبال کارت و ماشين را به دست خودشان» و روي اين جمله تأکيد کردند، بنده هم گفتم چشم!

از شهادت ايشان چه خاطراتي داريد؟
 

قرار بود من در سال 60 به حج بروم حضرت آيت الله واعظ طبسي پيغامي براي شهيد آيت الله شهيد بهشتي داشتند که من بروم تهران و وقتي برگشتم، کاروان ما رفته بود. من رفتم خدمت آقا و گزارش دادم و آخر سر آقا فرمودند: «مثل اينکه شما مکه هم ميخواستي بروي». گفتم: «حاج آقا! غصه اي ندارد. سال ديگر ان شاء الله.» ايشان گفتند: «نه! ان شاء الله همين امسال با هم مي رويم.» من نمي دانستم که ايشان مي خواهند تشريف ببرند و خوشحال شدم. فردا گذشت و پس فردا، پاسدار ايشان زنگ زد که فلاني! شب ساعت 12 بيا خانه حاج آقا. رفتم و ديدم ايشان رأس ساعت آمدند. سلام و عليک کردم و آمديم فرودگاه و کارهايمان را کرديم. نيم ساعت سه ربعي گذشت و شهيد هاشمي نژاد آمدند و اين دو همسنگر قديمي مصافحه اي کردند. نماز صبح که شد، هرچه آقاي طبسي اصرار کردند که شهيد نماز را اقامه کنند زير بار نرفتند تا اينکه بالاخره در نمازخانه فرودگاه آقاي طبسي ايشان را قسم دادند که شما سيد و اولي هستيد. بالاخره شهيد نماز را اقامه کردند بعد که مي خواستند خداحافظي کنند، آقاي طبسي فرمودند: «آقا! شما صبح محبت کنيد و شناسنامه تان را بدهيد به فلاني که ترتيب مسافرت شما را بدهند و در آنجا با هم باشيم». شهيد هاشمي نژاد گفت: «نه. شما که تشريف مي برديد، خاطرتان جمع باشد که من اينجا هستم.» در هر صورت قبول نکردند. شايد روز پنجم و ششم بود که ما در مدينه متوجه شديم که شهيد هاشمي نژاد به شهادت رسيده اند دو نفر محافظ آقا گفتند تو برو بگو گفتم: «با اين حال آقاي طبسي من که جرأت نمي کنم بگويم.» بسياري از علما و روحانيون مبارز بودند. به هرکدام که گفتم، گفتند ما جرأت نمي کنيم بگوييم خلاصه آخرالامر ظهر که آمديم ناهار بخوريم، آقاي طبسي فرمودند يک انقلابي در درون من است. خدا شاهد است که به همين صراحت. ما هم ساعت 10 و 11 بود که از طريق راديو خبر را شنيده بوديم. در هر صورت ايشان با بي ميلي چند لقمه اي خوردند و خوابيدند. ساعت پنج و شش بعدازظهر بود که يکي از دوستان آمد و گفت: «ايشان خودشان قلباً و روحاً اطلاع پيدا کرده، چون دائماً دارد ابراز نگراني و ناراحتي مي کند.» خلاصه بعد از نماز مغرب با حضور هفت هشت ده نفر از روحانيون مشهد، مطلب به آقا گفته شد. يک مقدار هم شايد فضولي من بود در هرحال، حال ايشان دگرگون شد. به طوري که دکتر آورديم و اين آخرين ديدار ما بود.

از مراسمي که در آنجا برگزار شد چيزي به خاطر داريد؟
 

مراسم آن سال چون آخر مدينه بود، در مدينه مجلسي گذاشته نشد، در مکه در بعثه حضرت امام گذاشته شد. چون اکثر کاروان ها هم مشغول اعمال بودند، کاري که بايسته و شايسته باشد، انجام نشد، ولي در بعثه، مجلس بسيار آبرومند و خوبي گرفته شد، ولي سال بعد موقعي که رفتم خدمت حضرت آيت الله طبسي عرض ادب کنم و به مکه بروم، ايشان فرمودند برويد دنبال مرحومه همسر شهيد هاشمي نژاد و شناسنامه ايشان را بگيريد و ايشان را هم ببريد. خيلي خوشحال شدم و تشکر کردم. بعد با کمال پرروئي گفتم: «حاج آقا! حاج خانم تنها هستند. خوب است که محرمي را هم با ايشان ببريم.» ايشان نگاهي کردند و پرسيدند: «نظرت روي جواد است؟» گفتند: «شناسنامه او را هم بگير.» به هرحال ما کار اين دو بزرگوار را درست کرديم و در خدمتشان رفتيم مکه. مدينه پشت بام جلسه گذاشتيم که خيلي جلوه کرد. اين جلسه در زمان آقاي کروبي بود، آقاي آسيد محمد علي ابطحي بود، سيد احمد هاشمي نژاد بود، جواد هاشمي نژاد بود و اکثر کاروان هاي مشهدي با علم و کتل شرکت کردند. جمعيت آن قدر زياد شد که مأموران سعودي آمدند و دور ساختمان را محاصره کردند. اتفاق ناگواري که افتاد اين بود که روز برگشت به مدينه، يک کسي خامي کرده بود و مقداري اعلاميه را به جواد آقا داده بود و ايشان را گرفتند هيچ کس هم نمي دانست چه شده. آيا ايشان زير دست و پا مانده اند، آيا زخمي شده اند.جواد آقا هنوز يک جوان 17-18 ساله بود که حتي هنوز مسئله سربازش اي هم حل نشده بود و چون حاج آقا طبسي علاقمند بودند که ايشان با مرحوم والده شان به مکه بروند، چيزي را گرو گذاشته بوديم تا گذرنامه بدهند. همه ما به شدت نگران بوديم، ولي حاج خانم ماشاء الله قرص و محکم که جواد را هيچ کاريش نمي کنند. به هر صورت تا سه روز جايي را نبود که نگشتيم. حتي سردخانه ها را هم گشتيم. بالاخره با مصائبي و در حالي که چشم هاي من و حاج خانم را بستند. ما را بردند پيش جواد آقا و ايشان گفتند تا اينها را به ايران برنگردانند، دست بر نمي دارند. شناسنامه و گذرنامه و مدارک ايشان را داديم و برگشتيم. من واقعاً پنج شش روز بود که به ضرب و زور قهوه، خودم را بيدار نگه داشته بودم و بالاخره تاب نياوردم و خوابم برد. در خواب شهيد را ديدم که عبايشان را روي دست انداخته و سخت عرق کرده بودند. پرسيدم: «حاج آقا! چطور با اين وضعيت؟» گفتند: «آمده ام جواد را طواف بدهم.» و جالب اينکه خيلي ها مي آمدند و مي گفتند که جواد آقا را به هنگام طواف ديده اند!

از حضور شهيد هاشمي نژاد در جبهه ها چه خاطره اي داريد؟
 

در 31 شهريور 59 آغاز حمله ناجوانمردانه صدام به ايران اسلامي بود، ما در خدمت ايشان در حزب جمهوري اسلامي بوديم. ايشان تشريف بردند به منطقه و به اهواز و از آنجا با شخص خود من تماس گرفتند. شايد بشود گفت 7 يا 8مهر ماه بود. پرسيدم آقا چه خبر؟ فرمودند: فلاني! خودتان را آماده کنيد، من بعداً زنگ مي زنم. پرسيدم: چرا بعداً؟ گفتند صورت نيازي داريم بايد به شما بدهم. شايد يک روز بعد بود من داخل حزب بودم. صبح بود. شهيد هاشمي نژاد زنگ زدند و صورت اقلامي را دادند که بسيار بلند بود. من صورت را کامل نوشتم، لوازم خوراکي، پوشاک، مخصوصاً فانون سرا گفتند. به محض اينکه آماده کردي، تلفن بزن و بفرست. من رفتم بازار مشهد و از دوستانمان کمک گرفتم. قبلاً وقتي سيلي و زلزله اي مي آمد، مثل زلزله قوچان، همين دوستان کمک مي کردند. کمک گرفتيم و همه لوازم را آماده کرديم. بعضي از جنس ها را نتوانستيم تهيه کنيم. رفتم خدمت آيت الله طبسي، ايشان فرمودند اينها را از حساب شخصي من بخر و فاکتورها را هم به اسم من نزنيد.. من رفتم و جنس ها را تهيه کردم و پنج کاميون از جنس هايي شد که حضرت آيت الله طبسي تقبل کردند و در مجموع 36 کاميون را با کمک هاي مردمي که 60، 70 درصد کمک هاي آنها مي شد. آماده کرديم و فرستاديم. در اين فاصله مرحوم شهيد کامياب که از روحانيون بسيار برجسته و از شاگردان محضر مقام معظم رهبري بودند. ايشان با من تماس گرفتند و به حزب آمدند و طرح فرهنگي بسيار بالايي را مطرح کردند. در آن موقع بسيج و اين چيزها نبود، در آن موقع سرهنگي بود به نام کوچک زاده که با ايشان چند ماهي بود آشنا شده بوديم، به اتفاق آقاي مجتهدزاده براي نيروهاي بازاري آموزش گذاشتند و به اندازه 40 نفر آموزش کامل ديديم و همراه با آن کاميون ها، در يک اتوبوس به طرف جبهه ها به راه افتاديم. ما تا آن روز جبهه جنگي نديده بوديم. خاطره اي که من دارم از وقتي از مشهد راه افتاديم و با ماشيني که روي آن چندين بلندگو نصب کرده بوديم، خدا رحمت کند شهيد کامياب با يک لحن جالبي مردم را به پشتيباني از جنگ تشويق مي کردند. به هرحال با وضعيت خاصي به اهواز رسيديم. در آنجا با شهيد جوانمرد تماس گرفتم و آدرس نخ ريسي اهواز را به ما دادند. شهر غمزده و وضعيت مردم دلخراش بود و دود غليظ از همه جا بالا مي رفت. ديري نگذشت که آقا با جيب ارتشي و لباس بسيجي که به تن داشتند رسيدند. بچه هاي همراه ما آمدند جلو که اظهار ادب کنند. آقا صحبت کوتاهي فرمودند و آقايي که بعدها سرهنگ 2 بود و همراه آقا بود و اسمش خاطرم نيست. شهيد هاشمي نژاد داخل سالن آمدند و براي همه صحبت و از کارشان تمجيد کردند. سالن بسيار بزرگي بود و آقا گفتند که آنجا بايد پايگاه بشود، چون به گفته ايشان اين جنگ يک روز و دو روز نخواهد بود. با همه مشکلاتي که وجود داشت، آنجا با مسئوليت مستقيم شهيد هاشمي نژاد تبديل به ستاد مرکزي کمک رساني به جبهه ها شد و اين ستاد را اساساً ايشان راه اندازي کردند. دفتر ايشان هم در استانداري خوزستان بود. سيل کمک هاي مردمي به سوي آنجا سرازير شد. مسئله مهم اين بود که راه رفت و آمد آبادان مسدود شده بود و مي خواستيم به آنجا آذوقه و وسايل بفرستيم. يکي دو نفر را به عنوان «راه بلد» پيدا کرديم. به خصوص در اهواز سيد بزازي به عنوان همکار آمدند و با وسايل کوچک رفتيم به شادگان و ماهشهر و تازه بعد از آن رسيديم به بندر امام و در آنجا گشتيم و اسکله 13 را پيدا کرديم. همه جا آشوب و اضطراب و نگراني بود که چه خواهد شد. بنادر تقريباً تخليه شده بودند. از اسکله 13 به وسيله همين دوستان رفتيم و چند کانتينر تهيه کرديم و آورديم به اين اسکله که شد انبار ما. تازه وقتي اجناس را به اين اسلکه مي رسانديم، هيهات داشتيم که چگونه آنها را به آبادان برسانيم، چون محاصره آبادان دائماً تنگ تر مي شد و راه هاي زميني به کلي بسته شده بودند. شهيد هاشمي نژاد تمام اين جريانات را تحت نظر داشت و لحظه به لحظه دنبال مي کرد. از انبار نخ ريسي اهواز تا اين اسکله 13در اختيار خودمان بود، اما از آنجا به بعد را نمي دانستيم چه بايد بکنيم. گشتيم و از لنج هاي قديمي که با پاروهاي دستي حرکت مي کردند، پيدا کرديم که طرف هاي غروب و شب به طرف گمرک ظفار مي رفتند و از آنجا وسايلي را که در آنجا تخليه مي کرديم، مي بردند آبادان با اين کيفيت دشوار و از کنار رودخانه لنج ها حرکت مي کردند و مي رفتند. تا هشت نه ماه اين راه برقرار بود و ما چه چيزها که در آنجا نديديم. شهيد کامياب هم تا مدت ها آنجا بودند و همکاري مي کردند و بعد ايشان را از حوزه خواستند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره35